* بابا کوررنگی داشت. شبها بعضی رنگها را رنگ دیگری میدید. هروقت که شب بود و با هم به خرید میرفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش میدادم و میگفت اون قهوهایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش میکردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری میگفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان میدادم و اشتباه میگفت، میگفتم آره؛ همون قهوهایه. طوسیه. کرمه و میخریدیم و برمیگشتیم خانه.
* خیلی وقته که به عکسهای بابا که نگاه میکنم در دوران شیمیدرمانی و پرتودرمانی، فارغ از توجه به تغییرات فیزیکی معمول ظاهرش، که مو نداشت، یا تمام بدنش ورم و باد میکرد و یا چشمهاش که یادم میافتد آب مروارید امانش را بریده بود بسکه تار میدید و امکان عمل جراحی حین شیمیدرمانی نداشت، حواسم میرود به یک نقطه. بین دو ابروهایش. همونجایی که جای اخمش شده بود دوتا. سمت راستش هم جا انداخته بود آن یک سال. بعد سعی میکنم که غرق نشوم و با خودم میگم جای اخم من هم به بابا رفته. من هم مثل اون سمت چپ. همینجوری فکرم رو سرگرم میکنم به هیچی و فکر نمیکنم که درد و رنج اون یک سال و دو ماه، خط اخمش را دو تا کرده بود. که انگار دومی خط اخم نبود. خط رنج به زبون نیاوردهاش بود.
نبودنت اگر چیزی رو یاد من داد، این بود که انسان چقدر ضعیفه. چقدر دست و پایش بستهست. هربار یاد تو کردن، هربار به عکس تو خیره شدن، هربار اشک ریختن و هق هق کردن، هربار، هربار تو صورت من زد که چه ناتوانم وقتی نمیتوانم هیچ کاری کنم تا تو باشی. تا دستهایت، آغوشت، نگاهت و صدای تو برگردد. به همه توانستنهای آدمیزادیِ من خندید و قهقهه زد. انقدر دلتنگم کرد و انقدر ناتوانی رو به رویم آورد که گاهی من رو به دلخوری از تو رسوند. بله. از صفت خودخواهی بیزارم اما این یک سال خودخواهترین بودم. چه کنم که من، بودنت رو میخواستم و ناتوانی بدجور زده بود توی ذوقم. رفتن تو، یک شکست بزرگ بود برای منی که چهارده ماه همراهت بودم و با رفتنت، باختم.
روح تو شاد هست. برای شادی روح من هم تو دعا کن.
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
تصمیمم بر این بود که به خیلی چیزها فکر نکنم. مثلا به جزئیات. به آخرین بارها یا اولین بارها. به اتفاقهای ریز. اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چهارشنبه سوریه، یادم اومد که آخرین شیمی درمانی بابا قبل از سال نو، پارسال روز چهارشنبه سوری بود. اومدم به مامان و فائزه بگم که دیدم نه، صدام بدجوری میلرزه و با سکوتم هم قرار نیست بغض از بین بره. بلند شدم و تند راه رفتم توی اتاقم و زدم زیر گریه. زدم زیر گریه برای همهی خیالهای خامم. که توی فکر بهار چی از سرم میگذشت و چی شد. یاد نوشتهی پارسال افتادم که مثل یک مادر قرار بود ذوق کنم از بهار و بابا. اما اون آخرین دور شیمی درمانی بود که به خیر گذشت. دعاهای تحویل سالمون قرار نبود برآورده بشه. مثل همیشه. مثل هر سال. بر خلاف بابا که تحویل سال مقدس ترین لحظه بود براش و اما برای من . بهار و تابستان از همیشه نحستر شدند. انگار که انتقام نفرت همیشگی من رو میخواستن بگیرن. درست وقتی بیشتر از همیشه میخواستم خوشبینانه نگاهشون کنم. اما نشد. زشتترین تصویرها رو جلوی چشمم آوردند و این نفرت، همیشگی شد.
درباره این سایت