* بابا کوررنگی داشت. شب‌ها بعضی رنگ‌ها را رنگ دیگری می‌دید. هروقت که شب بود و با هم به خرید می‌رفتیم، لباس صورتی را از فاصله نشانش می‌دادم و می‌گفت اون قهوه‌ایه؟ اوایل ک بچه بودم حواسم نبود و چندبار تلاش می‌کردم که نه! اون صورتیه و آخرش خودش همینجوری می‌گفت آهان. اون صورتیه. بعدها، هربار که چیزی را با رنگش نشان می‌دادم و اشتباه می‌گفت، می‌گفتم آره؛ همون قهوه‌ایه. طوسیه. کرمه و می‌خریدیم و برمی‌گشتیم خانه.

* خیلی وقته که به عکس‌های بابا که نگاه می‌کنم در دوران شیمی‌درمانی و پرتودرمانی، فارغ از توجه به تغییرات فیزیکی معمول ظاهرش، که مو نداشت، یا تمام بدنش ورم و باد می‌کرد و یا چشم‌هاش که یادم می‌افتد آب مروارید امانش را بریده بود بسکه تار می‌دید و امکان عمل جراحی حین شیمی‌درمانی نداشت، حواسم می‌رود به یک نقطه. بین دو ابروهایش. همون‌جایی که جای اخمش شده بود دوتا. سمت راستش هم جا انداخته بود آن یک سال. بعد سعی می‌کنم که غرق نشوم و با خودم می‌گم جای اخم من هم به بابا رفته. من هم مثل اون سمت چپ. همین‌جوری فکرم رو سرگرم می‌کنم به هیچی و فکر نمی‌کنم که درد و رنج اون یک سال و دو ماه، خط اخمش را دو تا کرده بود. که انگار دومی خط اخم نبود. خط رنج به زبون نیاورده‌اش بود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب جذاب لوازم خانه و آشپزخانه سیگار مشکی Angel شرکت خدماتی و نظافتی رادمان ناهموار خرید و فروش و رهن و اجاره اس ام اس جديد باحال